لوئی شانزدهم (بهفرانسوی:Louis XVI) (۲۳ اوت ۱۷۵۴ میلادی – ۲۱ ژانویه ۱۷۹۳ میلادی) از ۱۵ می ۱۷۷۴ میلادی تا ۶ نوامبر ۱۷۸۹ میلادی و سپس تا ۲۱ سپتامبر ۱۷۹۲ یعنی انحلال سلطنت در این کشور، پادشاه فرانسه بود. او واپسین پادشاه این کشور در دوره موسوم بهرژیم باستان و پیش از وقوعانقلاب فرانسه به حساب میآید. او آخرین پادشاه پیش از سقوط نظام سلطنتی در اثر انقلاب فرانسه بود.
لوئی شانزدهم پس از مرگ پدرش،لوئیِ فرانسه – که ولیعهد و وارث تاجوتخت بود – به عنواندوفَنِ فرانسه شناخته شد. پس از مرگ پدربزرگش، پادشاهلوئی پانزدهم، در ۱۰ مه ۱۷۷۴، مقام پادشاه فرانسه را به ارث برد و این عنوان را تا سال ۱۷۹۱ حفظ کرد؛ سالی که در آن، عنوان خود را بهپادشاه فرانسویان تغییر داد.
سالهای نخست سلطنت لوئی شانزدهم با تلاشهایی برای اصلاح نظام اداری فرانسه بر پایهٔ اندیشههای عصر روشنگری همراه بود. این تلاشها شامل افزایش مدارا نسبت به غیرکاتولیکها و لغو مجازات اعدام برای فراریان از خدمت نظامی بود. امااشراف فرانسه نسبت به این اصلاحات پیشنهادی با خصومت واکنش نشان داده و موفق شدند اجرای آنها را متوقف کنند. لوئی شانزدهم سیاست آزادسازی بازار غلات را – به پیشنهاد وزیر اقتصادش،تُرگو (Anne-Robert Turgot) که لیبرال بود – به اجرا گذاشت، اما نتیجه آن افزایش بهای نان بود. دورههای محصول ضعیف کشاورزی باعث کمبود مواد غذایی شد و در پی برداشت بسیار بد سال ۱۷۷۵، مردم دست به شورش زدند. از سال ۱۷۷۶، لوئی شانزدهم بهطور فعال از مهاجرنشینهای آمریکای شمالی که برای استقلال از بریتانیا میجنگیدند، حمایت کرد؛ این تلاشها سرانجام بامعاهدهٔ پاریس در سال ۱۷۸۳ به ثمر نشست. اما در پی آن، بحران مالی و بدهی سنگین دولت افزایش یافت و به نارضایتی از نظام کهن سلطنتی (رژیم قدیم) دامن زد. این وضعیت موجب شد که مجلس طبقات (États généraux) در سال ۱۷۸۹ فراخوانده شود.
نارضایتی گسترده در میان طبقات متوسط و پایین جامعه فرانسه، به مخالفت شدید با اشرافیت و پادشاهی مطلقه انجامید – نظامی که لوئی شانزدهم و همسرش ملکهماری آنتوانت نماد آن بهشمار میرفتند. افزایش تنشها و خشونتها با رویدادهایی مانندتسخیر زندان باستیل مشخص شد؛ رخدادی که در جریان آن، آشوبهای پاریس لوئی شانزدهم را ناگزیر کرد تا اقتدار قانونگذاری مجلس ملی را به رسمیت بشناسد.
تردید و محافظهکاری لوئی باعث شد که بخشی از مردم فرانسه او را به عنوان نماد استبداد فرضی نظام کهن سلطنتی (Ancien Régime) ببینند و محبوبیت او بهتدریج کاهش یابد. فرار نافرجام او به ورن (Varennes) در ژوئن ۱۷۹۱، چهار ماه پیش از اعلام سلطنت مشروطه، به نظر بسیاری شایعات مبنی بر این که شاه سیاستهای خود را به مداخله خارجی قرار داده بود را تأیید میکرد. اعتبار او به شدت تضعیف شد ولغو سلطنت و تأسیس جمهوری به یک احتمال رو به رشد تبدیل گردید. افزایش ضدروحانیت در میان انقلابیون منجر به لغو مالیاتدیم (dîme) و تصویب چندین سیاست دولتی با هدفبیدینی کردن فرانسه شد.
در شرایطی ازجنگ داخلی و بینالمللی، لوئی شانزدهم در جریانشورش ۱۰ اوت ۱۷۹۲ معلق و بازداشت شد. یک ماه بعد، نظام سلطنتی لغو و جمهوری اول فرانسه در ۲۱ سپتامبر ۱۷۹۲ اعلام شد. پادشاه سابق به یک شهروند عادی فرانسوی تبدیل شد و با عنوان «سیتویِن لوئی کاپه» (Citoyen Louis Capet) خطاب میشد، اشاره به نیاکانش،هوگو کاپه، داشت. لوئی توسط مجلس ملی موسوم به «کنوانسیون ملی» (که خود را برای این مناسبت بهعنوان دادگاه منصوب کرده بود) محاکمه شد، به خیانت عالیه محکوم گردید و در ۲۱ ژانویه ۱۷۹۳ با گیوتین اعدام شد. مرگ لوئی شانزدهم پایان بیش از هزار سال سلطنت پیوسته در فرانسه را رقم زد. هر دو پسر او در کودکی پیش ازبازگشت بوربونها درگذشتند؛ تنها فرزند او که به بزرگسالی رسید،ماری ترز بود که بهعنوان بخشی از مبادله با بستگاناتریشی او برای آزادی اسرای جنگی فرانسوی تحویل داده شد و در نهایت در سال ۱۸۵۱ بدون فرزند درگذشت.
لوئی-اوگوست توسط والدینش کمتر مورد توجه قرار میگرفت، زیرا آنها برادر بزرگتر لوئی، لوئی،دوک بورگوندی را ترجیح میدادند که باهوش و زیبا توصیف میشد اما در سن نه سالگی در ۱۷۶۱ درگذشت. لوئی-اوگوست، پسری قوی و سالم اما بسیار خجالتی بود، در تحصیلات خود موفق شد و به لاتین، تاریخ، جغرافیا و نجوم علاقه زیادی داشت و ایتالیایی و انگلیسی را روان آموخت. معلمان او در ریاضیات و فیزیک، کارهایش را ستودند. لو بلوند، استاد ریاضیاتش، نوشت که تحصیلات شاهزاده «نشاندهندهٔ هوش و برتری قضاوت اوست»، هرچند چاپلوسی هنگام خطاب به یک شاهزاده انتظار میرفت. مهارتهای ریاضی او با علاقهاش به نقشهنگاری که نیازمند درک مقیاس و پرسپکتیو بود نیز تأیید میشود.
او همچنین از فعالیتهای جسمانی مانند شکار با پدربزرگش و بازیهای خشن با برادران کوچکترش، لوئی-استانیسلاس،کنت پرووانس و چارلز-فیلیپ، کنت آرتوا لذت میبرد.
از سنین پایین، علاقهٔ او به قفلسازی نیز تشویق شد، کاری که برای یک کودک به عنوان سرگرمی مفید تلقی میشد. پس از مرگ پدرش بر اثر سل در ۲۰ دسامبر ۱۷۶۵، لوئی-اوگوست یازدهساله به دوفَن جدید فرانسه تبدیل شد. مادرش هرگز از فقدان همسرش بهبود نیافت و در ۱۳ مارس ۱۷۶۷، نیز بر اثر سل درگذشت. تحصیلات سخت و محافظهکارانهای که از پل فرانسوا دو کلن دو لا ووگیون، «فرماندار کودکان فرانسه» از ۱۷۶۰ تا زمان ازدواجش در ۱۷۷۰ دریافت کرد، او را برای تاج و تختی که در ۱۷۷۴ پس از مرگ پدربزرگش لوئی پانزدهم به ارث برد آماده نکرد. در طول تحصیلاتش، لوئی-اوگوست ترکیبی از مطالعات مذهبی، اخلاقی و علوم انسانی را فرا گرفت. معلمانش نیز نقش مهمی در شکلدهی او به شاهی دودل و مردد که بعدها شد، داشتند. ابّه برتیه، استادش، به او آموخت که ترس و تردید ارزش یک پادشاه مقتدر است و ابّه سولدینی، معترف او، به او یاد داد که اجازه ندهد مردم ذهن او را بخوانند.
لوئی شانزدهم در سال ۱۷۷۰ باماری آنتوانت، دختر امپراتورفرانتس یکم و ملکهماریا ترزا، ازدواج کرد؛ این ازدواج که در چارچوب اتحاد فرانسه و اتریش صورت گرفت، به دلیل خاطره تلخجنگهای هفتساله و شکست فرانسه، با مخالفت عمومی روبهرو شد. رابطه زوج سلطنتی در ابتدا سرد و رسمی بود و تا سالها به دلیل عدم باروری، هدف شایعات و تمسخر قرار گرفت. پزشکان در آن زمان احتمال وجود مشکل جسمی در پادشاه را مطرح کردند، اما بعدها مشخص شد که عوامل روانی و ناآشنایی زوجین نقش مهمتری داشتهاند.
با گذشت زمان و بهویژه پس از سفر برادر ماری آنتوانت،ژوزف دوم، بهورسای در سال ۱۷۷۷، رابطه زوج سلطنتی بهبود یافت و نخستین فرزندشان در سال ۱۷۷۸ به دنیا آمد. در مجموع، آنها صاحب چهار فرزند شدند که تنها یکی از آنها،ماری ترز، تا بزرگسالی زنده ماند. لوئی شانزدهم همچنین چند کودک یتیم را به فرزندی پذیرفت و برخی از آنها را در دربار بزرگ کرد. این اقدامات، هرچند انسانی، نتوانست تصویر عمومی پادشاه و ملکه را بهبود بخشد، و آنان همچنان نماد اشرافیت دور از مردم باقی ماندند.
هنگامی که لوئی شانزدهم در سال ۱۷۷۴ به سلطنت رسید، تنها ۱۹ سال داشت. او مسئولیت بسیار سنگینی بر دوش داشت، زیرا دولت با بدهیهای سنگین روبهرو بود و نارضایتی نسبت به سلطنت مطلقه در حال افزایش بود. پیشاز او، پدربزرگشلوئی پانزدهم، تا زمان مرگش به شدت مورد نفرت مردم بود. مردم او را فردی بیمسئولیت به یاد داشتند که وقت خود را صرف خوشگذرانی با زنان میکرد و به امور حکومتی نمیپرداخت. علاوه بر این، سلطنت سرمایه زیادی را در مجموعهای از جنگهای خارجی ناموفق صرف کرده بود که فرانسه را در وضعیت مالی دشواری قرار داده بود. لوئی شانزدهم جوان احساس میکرد برای حل این مشکلات بهشدت ناتوان است.
بهعنوان پادشاه، لوئی شانزدهم عمدتاً بر آزادی مذهبی و سیاست خارجی تمرکز داشت. هرچند از سال ۱۷۶۵ بهعنواندوفن (ولیعهد) تربیت شده بود، اما از ثبات و قاطعیت کافی برخوردار نبود. تمایل او به محبوب بودن در میان مردم در پیشگفتار بسیاری از فرمانهایش مشهود است، که اغلب ماهیت و نیت خوب اقداماتش را بهعنوان منفعت مردم توضیح میداد، مانند بازگرداندن پارلمانها. وقتی دربارهٔ تصمیماتش سؤال میشد، میگفت: «ممکن است از نظر سیاسی ناپسند تلقی شود، اما به نظر من این خواست عمومی است و من میخواهم دوست داشته شوم.» با وجود تردیدهایش، لوئی شانزدهم مصمم بود که پادشاهی خوب باشد و اظهار داشت که «همیشه باید نظر عمومی را مشورت کرد؛ آن هرگز اشتباه نیست.» بنابراین، او مشاوری با تجربه به نامژان-فرِدریک فلیپو، کنت مورپاس، را منصوب کرد که تا زمان مرگش در ۱۷۸۱ مسئول بسیاری از وظایف مهم وزارتی بود.
یکی از رویدادهای مهم دوران سلطنت لوئی شانزدهم، امضایفرمان ورسای، که به نام فرمان تسامح نیز شناخته میشود، در ۷ نوامبر ۱۷۸۷ بود و در ۲۹ ژانویه ۱۷۸۸ درپارلمان پاریس ثبت شد. این فرمان به غیرکاتولیکها –اوگنوها و لوتریانها، و همچنین یهودیان – وضعیت مدنی و قانونی در فرانسه و حق قانونی برای انجام آیینهای دینی خود را اعطا کرد و عملاً فرمان فونتنبلو، که به مدت ۱۰۲ سال قانون بود، را لغو کرد. فرمان ورسای آزادی مذهبی در فرانسه را رسماً اعلام نکرد — این کار دو سال بعد بااعلامیه حقوق بشر و شهروند در ۱۷۸۹ صورت گرفت — اما این فرمان گامی مهم در کاهش تنشهای مذهبی بود و رسماً آزار و اذیت مذهبی در قلمرو او را پایان داد.
او سلطنتی را به ارث برد که در آستانه ورشکستگی و ناکامی مطلق قرار داشت. از این رو پس از رسیدن به قدرت، بادیکتاتوری منور دست به مجموعهای از اصلاحات مالی زد و سعی کردرعیتداری را لغو کند. این اقدامات با فرمان او و به دست وزرایی نظیرتورگو، دوکالن ونکر هدایت شدند؛ اما تمامی آنها در مواجهه بااشراف با شکست رو به رو شد.
در بهار ۱۷۷۶،شارل گراویر، کنت ورژن، وزیر امور خارجه فرانسه، فرصتی دید تا دشمن دیرینه فرانسه، بریتانیای کبیر، را تحقیر کند و سرزمینهای از دست رفته درجنگ هفتساله را بازپس گیرد، از طریق حمایت ازانقلاب آمریکا. در همان سال، لوئی به توصیهپییر بومارشه متقاعد شد که بهصورت مخفیانه، کمکهای تدارکاتی، مهمات و اسلحه به شورشیان ارسال کند.
اوایل سال ۱۷۷۸، پیمان رسمی اتحاد را امضا کرد و در همان سال، فرانسه وارد جنگ با بریتانیا شد. تصمیم او به حمایت از جنگ، با وجود مشکلات مالی گسترده فرانسه، تحت تأثیر گزارشهای هشداردهنده پس از نبرد ساراتوگا قرار گرفت، که نشان میداد بریتانیا قصد دارد امتیازات بزرگی به سیزده مستعمره بدهد و سپس با آنها متحد شده، به سرزمینهای فرانسوی و اسپانیایی در هند غربی حمله کند. اسپانیا و هلند نیز به زودی به فرانسه در ائتلاف ضدبریتانیا پیوستند. پس از ۱۷۷۸، بریتانیا تمرکز خود را به هند غربی معطوف کرد، زیرا دفاع از جزایر شکر از تلاش برای بازپسگیری سیزده مستعمره مهمتر تلقی میشد. فرانسه و اسپانیا برنامهریزی کردند تا خود به جزایر بریتانیا با آرمادا در ۱۷۷۹ حمله کنند، اما این عملیات هرگز اجرا نشد.
کمک نظامی اولیه فرانسه به شورشیان آمریکایی ناکام بود و شکستهایی در رود آیلند و ساوانا رخ داد. در سال ۱۷۸۰، فرانسه ژان-باپتیست دوناتیان دو ویمور، کنت روشامبو، و فرانسوا ژوزف پل دو گراس را همراه با نیروهای زمینی و دریایی بزرگ به آمریکا فرستاد تا به آمریکاییها کمک کنند. نیروی اعزامی فرانسوی در ژوئیه ۱۷۸۰ به آمریکای شمالی رسید. حضور ناوگانهای فرانسوی دردریای کارائیب با تصرف چندین جزیره شکر، از جمله توباگو و گرنادا، همراه بود. در اکتبر ۱۷۸۱، محاصره دریایی فرانسوی نقش مهمی در مجبور کردن ارتش بریتانیا تحت فرماندهی کورنوالیس به تسلیم در محاصره یورکتاون ایفا کرد. وقتی این خبر در مارس ۱۷۸۲ به لندن رسید، وزارت شمال سقوط کرد و بریتانیای کبیر بلافاصله درخواست شروط صلح کرد؛ با این حال، فرانسه پایان جنگ را تا سپتامبر ۱۷۸۳ به تأخیر انداخت، به این امید که بتواند مستعمرات بیشتری از بریتانیا در هند و هند غربی را تصرف کند.
انقلاب فرانسه، در پی فراخوان نمایندگانطبقات سهگانه شامل اشراف، روحانیون و رعایا توسط لوئی شانزدهم به منظور مقابله با کسری بودجه و تأمین مالی دولت، عملاً کلید خورد.
نمایندگان طبقه رعایا که برخلاف اشراف و روحانیون از پشتیبانی ملت برخوردار بودند، رسماً خود را مجمع ملی نامیدند و به شکلی عملی بهپادشاهی مطلقه موروثی که مبتنی بر حق الهی دانسته میشد، پایان بخشیدند. در همان ابتدای کار، لوئی شانزدهم مجبور به ترک کاخ ورسای شد- اینگونه به آخرین فرمانروای ساکن در آن تبدیل شد- و به پاریس وکاخ تویلری رفت و ظاهراً پذیرفت کهپادشاه مشروطه گردد. اما پیش از اعلام رسمیقانون اساسی ۱۷۹۱ (این قانون اساس پادشاهی مشروطه فرانسه را تبیین میکرد)، در ۲۰ ژوئن ۱۷۹۱ خانواده سلطنتی از پایتخت به شکل مخفیانهای فرار میکنند. آنها قبل از اینکه موفق به ترک خاک فرانسه شوند دروارن دستگیر میشوند. این اقدام بعدها تأثیری مهمی در آینده پادشاهی مشروطه میگذارد و انقلابیون را در برقراری نظام جمهوری مصممتر از پیش میسازد. شکست در این فرار تأثیر بسیار مهمی در ذهنیت عموم بر جای میگذارد که تا آن زمان برای پادشاه هنوز احترام قائل بودند و نسبت به او چندان خشونتی نشان نمیدادند. این اقدام همچنین منجر به ایجاد شکاف در درونکنوانسیون ملی فرانسه میگردد.
بعد از تبدیل شدن به پادشاه مشروطه، لوئی شانزدهم با چندین وزیر از حزبفویان و سپسژیروندن، همچنان به حکومت میپرداخت. لوئی که بعد از شکست در فرار به همراه خانواده خویش، ابتدا از مقام خود خلع شده بود، کمی بعد دوباره جایگاه خویش را به دست میآورد. اما او بعد از انقلاب به شکلی فعال در برانگیختن آتش جنگ میان سلاطین اروپایی (که از انقلاب فرانسه و تأثیرات آن بر کشور خود واهمه داشتند) و انقلابیون فرانسوی مشارکت کرده بود و اقدام به فرار نیز حکم تأییدی بر این ادعا محسوب میشد. در نتیجه با پیشروی سپاهیان خارجی سلطنت طلب به سوی پاریس، در روز ۱۰ اوت ۱۷۹۲ جمهوریخواهان تصمیم نهایی خود را گرفته و بهطور کامل او را از مقام و عناوینش خلع نمودند. سپس در ماه بعد سلطنت را به شکل کامل ملغی کردند. لوئی شانزدهم که از او در میان انقلابیون با عنوان تحقیر آمیزلوئی کاپه یاد میشد، بعد از زندانی شدن به همراه تمام اعضای خانواده اش در زندان تامپل، به جرم همدستی با دشمن محاکمه و محکوم به اعدام میگردد. در نهایت درمیدان انقلاب پاریس و چند ماه زودتر از اعدام همسرش ماری-آنتوانت اتریش، انقلابیون فرانسه گردن پادشاه مخلوع را به تیغ تیز گیوتین میسپارند.
علیرغم مرگ او، سلطنت بهطور کامل ناپدید نمیشود. بعدها دو برادر کوچکتر او که بعد از انقلاب از کشور فرار کرده بودند، تحت عنوانهالوئی هجدهم وشارل دهم بین سالهای ۱۸۱۴ تا ۱۸۳۰، بر فرانسه حکم میرانند. همچنین پسر کوچکتر لوئی شانزدهم، که درزندان تامپل محبوس بود، بعد از مرگ پدرش توسط سلطنتطلبان تحت عنوانلوئی هفدهم به رسمیت شناخته میشود. البته این پسر خردسال عمر چندانی نمیکند و به دلیل بیماری در سال ۱۷۹۵، دو سال بعد از اعدام والدینش، در زندان از دنیا میرود، بی آنکه حکومتی کرده باشد.
بعدها صرف نظر از اینکه لوئی شانزدهم یا به عنوان یک خائن یا به عنوان یک ستم دیده و بی گناه در نظر گرفته میشد، تاریخ دانان فرانسوی روی هم رفته در مورد ایده ای دقیق و موشکافانه به توافق رسیدند؛ آنها پذیرفتند که شخصیت و نقش لوئی شانزدهم در حد و اندازه ای نبود که بتواند از پس شرایط استثنائی حاکم بر دوره انقلاب فرانسه برآید.[۱]
یورش به باستیل در۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ میلادی، که مظهر قدرت مطلق لوئی شانزدهم بود، آغازی برای پایانِ سلطنت لوئی شانزدهم شد.
پس از انقلاب، لوئی به همراه خانوادهاش سعی در فرار از فرانسه داشت چرا که خود را اسیر میدانست اما در آغاز که شاهزادگان پابه فرار گذاشتند و به او گفتند تا او هم این کار را کند او قبول نکرد و گفت آن جا و در کنار مردم باقی خواهد ماند اما احساس اسارت او را در راه تغییر عقیده انداخت و با زحمت از تویلری فرار کردند اما دیری نپایید که او به پاریس برگردانده شد و متهم به خیانت گشت.
۳۸۷ نماینده پارلمان فرانسه به مجازات اعدام پادشاه رای دادند.
در ۲۱ ژانویه ۱۷۹۳، لوئی شانزدهم درمیدان کنکورد،پاریس بهوسیلهگیوتین گردن زده شد. تعداد زیادی از کسانی که به تماشای سر زدن لوئی شانزدهم رفته بودند، دستمالهای خود را به خون وی آغشته کردند.[۳]