فلسفه غرب حاصل کار و تفکرفلسفی جهان غرب است و ازفلسفههای شرقی و انواع فلسفههای بومی متمایز است.
از دیدگاه تاریخی، این واژهٔ نوساخته برای اشاره به اندیشهٔ فلسفی غرب به کار میرود که ازفلسفه یونان دریونان باستان آغاز میشود و در نهایت، گسترهٔ وسیعی از جهان، ازآمریکای شمالی گرفته تااسترالیا را دربرمیگیرد. برخی بر این باورند که فلسفهٔ مناطقی نظیر شمالآفریقا، برخی نواحیخاورمیانه،اروپای شرقی و غیره نیز زیرمجموعهٔ فلسفهٔ غربی قرار میگیرد. کلمهٔ فلسفه، خود برگرفته از زبان یونان باستان است.فیلوسوفیا (φιλοσοφία) به شکل تحتاللفظی به معنای «دوستداری دانش (دوست داشتن دانش)» است و به علم فلسفه منتهی میشود.فیلوسوفوس=فیلسوف (بر مبنای اسم فاعل) به معنای دوستدار دانش است.
قلمرو فلسفه، به معنای باستانی آن و بر مبنای نوشتههای فیلسوفان باستان (یا دستکم برخی از آنان)، هرگونه تلاش فکری را شامل میشد؛ یعنی مسائل فلسفی، به معنای امروزی آن، را دربرمیگرفت ولی بسیاری نظامهای دیگر نظیرریاضیات محض وعلوم طبیعی مانندفیزیک،اخترشناسی وزیستشناسی را نیز پوشش میداد (ارسطو، برای مثال، دربارهٔ تمام این موضوعات نوشتهاست). عبارت «فلسفه غربی» گاه غیرسودمند و مبهم است چون به گسترهٔ وسیعی از سنتهای متمایز، گروههای سیاسی، گروههای مذهبی، و تکنویسندهها در طول هزاران سال اشاره دارد.
فیلسوفان غربی را عموماً به چند شاخهٔ عمده تقسیم میکنند. این تقسیمبندی بر پایهٔ پرسشهایی انجام میشود که فعالان در بخشهای مختلف فلسفه مطرح میکنند. در جهان باستان، تقسیمبندیرواقیون از سایرین نافذتر بود و بر اساس آن فلسفه به سه بخشمنطق،اخلاق و فیزیک (به معنای مطالعهٔ طبیعت جهان و مشتمل بر علوم طبیعی ومتافیزیک) تقسیم میشد. در فلسفهٔ معاصر، متخصصان امر را معمولاً به بخشهای متافیزیک،معرفتشناسی، اخلاق وزیباییشناسی (و ترکیب این دوتای آخر کهارزششناسی را تشکیل میدهند) تقسیم میکنند. منطق نیز گاهی به عنوان یک شاخهٔ اصلی فلسفه لحاظ میشود و گاهی به عنوان علمی جداگانه که بر حسب تصادففیلسوفان نیز در زمینهٔ آن کار میکنند. گاهی نیز منطق یک روش منشنمای فلسفی محسوب میشود که در تمام شاخههای فلسفه کاربرد دارد.[۲]
بهعقیدهاشپنگلر وقتیافلاطون ازبشریت میگوید منظورش اهالی یونان است که نقطه مقابلبربرها باشند. این روش درست با طرز زندگانی و نحوه فکری دنیایعتیق مطابقت دارد و ناچار وی بر اساس این مقدمات به نتایجی میرسد که برای یونانی صادق و در خور اهمیت است. اما بهعکس وقتیکانت فلسفه میگوید — فرضاً دربارهٔایدهآل اخلاقی — مدعی است که رأی وی در مورد عموم مردمان از هر نوع و زمان بالسویه معتبر است. لیکن نکته اینجا هست که آنچه کانت «شکلهای ضروری فکر» مینامد در واقع شکلهای ضروریمغربزمینی است و بس. نگاهی به آرایارسطو و نتایج بالکل متفاوتی که او گرفته اما این نکته را روشن کرده که نه اینکه در مورد ارسطو اندیشهای ناروشنتر (از مال کانت) هست بلکه اساساً یک نوع ذهن دیگری در کار غور و تأمل است. اگر به متفکراناروپای غربی توجه کنیم یعنی آنجا که مرکز ثقل تفلسف از دل دستگاههای انتزاعی به نایاخلاقیات عملی میسُرد و بهجای مسئلهشناخت، معمایحیات (اراده معطوف بهسلطه، ارده به سوی عمل و از این قبیل) پا به میدان مینهد اینجا دیگر آن «آدم» انتزاعی ایدهآل کانت مورد نظر نیست بلکه آدم واقعی -آنطور که در ازمنه تاریخی دیدهایم وبدویست یا بافرهنگ است و خواهانزندگی اجتماعی است- مورد نظر است.[۳]