صحرای محشر کتابیاست نوشتهٔسید محمدعلی جمالزاده. جمالزاده نوشتن این کتاب را درآبان۱۳۲۳ درژنو به پایانرساندهاست. این داستان در هشت فصل یا پرده نگاشتهشده و نویسنده با قلمی طنزآمیز سرنوشت خیالی خود را درصحرای محشر به تصویر میکشد. این کتاب از کتابهای ممنوعه در ایران میباشد.
این پردهآوارگی و بیچارگی نامدارد. در سر فصل داستان این شعرمحتشم کاشانی آوردهشدهاست:
| باز این چه رستخیز عظیماست کز زمین | بینفخ صور خاسته تا عرش اعظماست |
در این فصل نویسنده شرح میدهد که چگونه پس از خوابی دراز و آسوده با صدایصور اسرافیل از گور برمیخیزد. او شرح میدهد که مردگان چگونه دستهدسته از گور برمیخیزند و روان میشوند. نویسنده توصیف میکند که گروههای انسانی چگونه روان میشوند. مسلمانانکفنپیچ، مسیحیان صلیببهدوش، سرخپوستان طنابپیچشده، هندوهایی که به مانند کندهٔ نیمسوخته از گوربرخاستهاند و...و برخورد اینها پس از رسیدن به هم و باخبرشدنشان از روزرستاخیز موضوع موصوفات دیگریاست
در پهلویم شخصی راه میرفت که گیلاسی از بلور در دست داشت. تعجبکنان پرسیدم این دیگر چه قصهایاست. گفت معلوم میشود در موقع نزع و جان کندم این بیت حافظ را زمزمه میکردهام:
پیاله در کفنم بند تا سحرگه حشر به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز ...
از گوربرخاستگان زیر آفتاب سوزان راه را میپیمایند. نویسنده شرح یک معتاد تریاکی ایرانی را میآورد که خدا را مخاطب قرارداده و با شیوه بیانی ویژه خود از او درخواستتریاک میکند که یکی از مالکاندوزخ با گرز آتشین او را تهدید میکند که لب فروبندد؛ ولی او با دیدن همانندی میان گرز آتشین وبافور از شور و شوق در خاک میافتد.
این فصل از کتاببیرون دروازهٔ قیامت نام دارد. این بخش با این شعرحافظ آغاز میشود:
| گوییا باور نمیدارند روز رستخیز | کاینچنین قلب و دغل در کار داور میکنند |
در این بخش گوینده به وصف روندگان راه ادامه داده و از سوزانی آفتاب و گرما نالان است. تا اینکه از گوربرخاستگان به آبادیای در میان بیابان میرسند. در اینجا راههای خاکی دارای پلاک و نام میباشند. یکی جادهٔ میزان، یکی چهارراه برزخ و دیگری خیابان قاب قوسین نام دارد. سرانجام روندگان به بیرون دروازهٔ محشر میرسند. در اینجافرشتگانی دیده میشوند. نویسنده میگوید که فرشتگانی را با سه جفت و چهار جفت بال میبیند و از روی آیه اول سورهفاطر[۱] میداند که ایشانپیامبران فرشتگانند. بدین سان این فصل بیشتر به شرح چگونگی فرشتگان و کردارشان میپردازد. نویسنده گزارش میدهد که تابلوهای اعلاناتی را میبیند همانند «عبور و مرور از اینجا اکیداً ممنوعاست» و...وی دربارهٔ فرشتگان چنین میگوید که میان ایشان نیز مانند مردمان چند دستگیاست و به دو دستهٔ ملکوتی و جبروتی تقسیم میشوند و چشم دیدن یکدیگر را نداشته و به هر شیوهای که بتوانند در کار هم کارشکنی میکنند. همچنین داستانگو سرانجام چشمش بهحوریان وپریان وغلمانها میافتد و دلش آرام میگیرد و در دنباله به وصف اینان و برتری پریان بر حوریان میپردازد. سرانجام راوی و دیگر از گوربرخاستگان به طاقنمایی میرسند که بر روی آن این جملهٔعربی به چشم میخورد:«هذا یوم القیمة کنتم به توعدون» در اینجا گروهی از فرشتگان رحمت با گلابدان به ایشان خوشآمد میگویند. نویسنده بازگو میسازد که زبان فرشتگان عربی غلیظیاست و آنان که متولی کار ایرانیانند فارسی را دست و پاشکسته و با لهجهٔ عربی به کار میبرند. نویسنده اینجا به انتقاد از زبان برگزیدهٔ خداوند میپردازد.
در صحرای محشر حیوانات هم زندهشدهاند و برخی از آنان چونسگ اصحاب کهف، گوسفندابراهیم، گرگیوسف، گربهٔابوهریره و حتابز اخفش از سوی فرشتگان بزرگ داشته میشوند. همچنین ۱۲۴هزار پیغمبر وچهارده معصوم و دوازدهامام،مهاجرین وانصار و زاهدینعارفین و...با رخ چون شیر و درخشان مورد پیشواز فرشتگان قرار میگیرند.
این پرده کهدردسرهای مقدماتی نامدارد با این مصرع از حافظ آغاز میشود:
وای اگر از پس امروز بود فردایی
نویسنده میگوید که به جایی رسیدیم کهدودکشهایی رو به آسمان داشت و دودش چشم آسمان را تیرهساخته بود. نویسنده پس از پژوهش مییابد که اینجا کارخانهٔ بازسازیبال وپر است. نویسنده پس از رسیدن به آبادی به همراه دیگر زندهشدگان به گرمابه فرستاده میشود. سپس ایشان را به سوی ماموران ممیزی میبرند. سپس ماموران گمرکخانه به چک کردن جیب زندهشدگان میپردازند و شمار زیادیبت وصلیب وزنار و... را از ایشان گرفته در چالهای میریزند. آنگاه ایشان را بهقرنطینه میبرند و گندزدایی میکنند. در همهٔ این گذرها نویسنده از کارشکنی و مسامحهٔ فرشتگان و کارکنان آن جهان خبر میدهد. سرانجام به حساب نامهٔ عمال آدمیان میپردازند. نویسنده به شرح برپاکردن ترازوی میزان بر عرش میپردازد و توصیف آن. ماموران الهی همچنین در مییابند که نور محشر بسنده نیست پسماه را آوردند و با آویختنش چلچراغی فراهم ساختند. سپس پیامبران و امامان را در میان نشادندند و دیگران را بهطواف به گردشان واداشتند.
این پردهمقام بازخواست نامدارد و با این شعر حافظ آغاز میشود:
| ترسم که روز حشر عنان در عنان رود | تسبیح شیخ و خرقهٔ رند شرابخوار |
در بلندگوها آوای روز حساب سر میدهند و نویسنده میداند که در برابر عرش الهی نشستهاست. در کنار ایوان ایزدی او درختسدرةالمنتهی را میبیند. مرغی به جا مانده از کشتینوح بر اوج آن نشسته و آواز حقحق سر میدهد.اسرافیل شیپور به دست خبر از مجلس بازخواست میدهد. آنگاه یک به یک دوزخیان و فردوسیان را بهجهنم وبهشت میفرستند. نویسنده داستانهایی ر از برخورد باموسی،ابوسعید ابوالخیر ومنصور حلاج بازگو میکند.
این فصل از کتابآسمانجُلها و خالق آسمان نامدارد و با این شعر عامیانه آغاز میشود:
| نه مالی دارم که دیوان ببرد | و نه ایمانی که شیطان ببرد |
پس از بزرگان نوبت به رسیدگی از به قول نویسنده خردهپاها میشود. فرشتگان پشت سر بهشتیان سرودهای شاد سر میدهند و از پس سر دوزخیان روضه و شیون. مالکان دوزخ دوزخیان را وادار میسازند تا ازپل صراط گذرکنند. نویسنده تنها یک تن را میبیند که از این پل میگذرد و آن مرد لاغری است که به یاری دو سنگ و برقراری بالانس میتواند از آن بگذرد و با تشویق زمین و زمان به بهشت رهسپارشد. داستانگو به مانند فصلهای پیشین بهطور مفصل به شرح حساب و کتاب و گفتگوی چند تن در برابر میز بازرسی میپردازد.
نام این پردهفقیه و روسپی است و با این شعرخیام آغاز میشود:
| شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی | هر لحظه به دام دگری پابستی | |
| گفتا شیخا هرآنچه گویی هستم | اما تو چنانکه مینمایی هستی؟ |
این بخش از کتاب پیرامون داستانیاست که از دید نویسنده سبب سرودهشدن این شعر از سوی خیام گشتهاست. داستان دربارهٔ زنی معصومه نام است که فقیهی درنیشابور بدو ستم کرده بود و سرنوشت اینان در روز حساب.
این بخش کتابافسون و افسانه نامدارد و با این بیتسعدی آغاز میشود:
قیامت کسی بینی اندر بهشتیکه معنی طلب کرد و دعوی بهشت
نویسنده باز به توصیف چگونگی رسیدگی به کارنامهٔ مردمان میپردازد. نویسنده که از انتظار خسته شده به راه میافتد و به گوشه و کنار جهان باقی سرک میکشد. فرشتگانی به اسم بلد در برابر یک حمد و قل هوالله بهشت. جهنم را نشان مردمان میدادند. بلد نویسنده را به سوی بهشت میبرد. او میبیند که کودکانی با سنگ از پشت دیوارهای بهشت میخواهند میوههای بهشتی را بچینند ولی جای میوه از درختان گوهر فرومیافتد. دیوارهای بهشت از زر و سیم بود و با گوهر و کاشی و به خطمیرعماد بیتهایی را بر در و دیوارش نوشته بودند. رودهایی از شیر و شراب و انگبین به سوی بهشت روانند. بهشت هشت در دارد . چهارچشمه از زمین میجوشید که مهمترینشانسرسبیل بود. نویسنده یکی از دوستانش را میبیند و با او همراه میشود. اندکی پس از آن میبیند که در بهشت هم دودستگی پدیدآمده و درگیر شدهاند. سپس اینان به جهنم روان میشوند. از دور بوهای بدی چون پوست و استخوان و پشم سوخته میآید. میبینند که آدمیان ذوب میشوند و دوباره به شکل آغازین بازمیگردند. همچنین درختانزقوم وضریع را میبینند. و باز توصیف شکنجههای آنجا در حق مردمان.
این دو باز میگردند و در گوشهای دور از حساب و کتاب با سنگ و کلوخ به بازیشطرنج و گفتگو میپردازند. تا اینکه یکی از عمال محشر با ترکهٔ آتشین به جانشان میافتد. آشکار میشود که نوبت حسابرسی گویندهٔ داستاناست. گوینده برای گریز از میز دادرسی خود را به مردن میزند.
نام این فصل از کتاببلای بقا و مصیبت خلود است و با این بیتصائب تبریزی آغاز میشود:
| ما از این هستی دهروزه به جان آمدهایم | وای بر خضر که زندانی عمر ابداست |
نویسنده پس از اینکه دست از سرش برداشتند زمانی را به آوارگی در صحرای محشر میگذارند ولی به زودی از تنهایی خسته و به سوی ترازوی میزان میرود و در آنجا باشیطان برخورد میکند. او شیطان را موجودی اندیشمند و زیبا و باشکوه مییابد. به گفتگو با او میپردازد و شیطان داستان زندگیش را برای او بازگو میکند. در این میان شیطان فراخوانده میشود و نویسنده را اندیشههایش رها میسازد. پس از چندی شیطان بازمیگردد و خبر میدهد کهخدا او را رفیق شفیق خود دانستهاست و خواستهاش را که آزادیاست بدو بخشیدهاست. پس از گفتگوی دوباره میان این دو شیطان از نویسنده میپرسد که چه میخواهد و نویسنده هم درخواست آزادی میکند. شیطان او را بغل کرده و به بالا میپرد و وی را در جای سبز خرمی به زمین مینهد. بدو میگوید که میتوانی از نعمتهای اینجا بهره برده برای خود سامانی و خوراکی دست و پا کنی. چند پر خود را نیز بدو میدهد تا هرگاه که به وی نیاز داشت آن را آتش بزند. نویسندهٔ کتاب آلونکی میسازد و به کشاورزی میپردازد و سامانی میگیرد. میخواهد از شیطان درخواست همسری کند ولی با یادواری داستانحوا از این فکر میگذرد. پس از هزاران سال از بیکاری و یکنواختی حوصلهاش سر میرود و واپسین پر شیطان را میسوزاند از او درخواست مرگ میکند. شیطان پاسخ به این درخواست را تنها از سوی خدا انجامپذیرفتنی دانسته و به سوی او میرود تا از خدا برای مرگ نویسنده خواهش کند. شیطان دیگر بازنمیگردد ولی با گذشت زمان نشانههای پیری در نویسنده آشکار میشود و او میداند که سرانجام خواهد مرد.