رُنِسانس (بهفرانسوی:Renaissance)دورهٔ نوزایی یادورهٔ نوزایش، دورهای از تاریخ و یک جنبش فرهنگیاروپایی است که قرنهای ۱۵ و ۱۶ میلادی را پوشش میدهد. این دوره، گذار ازقرون وسطی بهمدرنیته را نشان میدهد و با تلاش برای احیا و پیشی گرفتن از ایدهها و دستاوردهایدوران باستان کلاسیک مشخص میشود. رنسانس که با تغییرات اجتماعی بزرگی در بیشتر زمینهها و رشتهها، از جملههنر،معماری،سیاست،ادبیات،اکتشاف وعلم همراه بود، ابتدا درجمهوری فلورانس متمرکز بود و سپس به بقیه ایتالیا و بعداً در سراسر اروپا گسترش یافت. اصطلاح rinascita (به معنی "تولد دوباره" و "نوزایش") برای اولین بار در کتاب"زندگی برجستهترین هنرمندان، پیکرتراشان و معماران" (حدود ۱۵۵۰م) اثرجورجو وازاری پدیدار شد، در حالی که واژه فرانسوی معادل آن، Renaissance، در دهه ۱۸۳۰ به عنوان اصطلاح این دوره درانگلیسی پذیرفته شد. رنسانس، جنبشفرهنگی مهمی بود که آغازگر دورانی ازانقلاب علمی،اصلاحات مذهبی و پیشرفتهنری در اروپا شد. دوران نوزایش، دورانِ گذار بینقرون وسطیٰ ودوران جدید است. نخستین بار، واژهٔ رنسانس را فرانسویها در سدهٔ ۱۶ میلادی بهکار بردند. آغاز دورهٔ نوزایش را در سدهٔ ۱۴ میلادی در شمالایتالیا میدانند. این جنبش در سدهٔ ۱۵ میلادی، شمالاروپا را نیز فراگرفت. رنسانس، یک تحول ۳۰۰ساله است که ازفلورانس درایتالیا آغاز شد و بهعصر روشنگری در اروپا انجامید.
نخستین بار آن دسته که دوران قرون وسطی را ادوار مُظلِم و دوران فِترَت میخواندند و معتقد بودند اینبار در دورهٔ جدید روح بشری از قید بردگی رهایی یافته است، بر این دوره و عهد نویش، نام رنسانس، بهمعنای عهدِ تجدیدِ حیاتِ علم و ادب بشری نهادند. تجدید حیات از آن جهت بود که معتقد بودند افراد، در قرن پانزدهم بعد از دوران فترت، که همان قرون وسطی است، دنبالهٔ تمدنهایروم ویونان را گرفتهاند. ضمناً در همین دوران رنسانس بود که اعصار قبلی را قرون وسطی نام نهادند. از این لحاظ است که اکثراً دورهٔ رنسانس را مقدمه و بدایت اعصار، آغاز و شروع اعصار «جدید» میشمردند. رنسانس معرف دوران جدیدی در اندیشه و احساس مردمان بود و بر اثر این تحول بود که بالمآل اروپا و تأسیسات آن دگرگون شد. برای نخستین بار در قرن پانزدهم در ایتالیا بود که طرز تفکر و تلقی دنیوی پدید آمد. ایتالیا محیطی فراهم آورده بود که در آن بسیاری از جنبههای شخصیّت انسان میتوانست به نحو تمام و کمال رشد و نمو نماید. در این سرزمین مفهوم جدیدی از نوع انسان پدید آمد. اینجا دنیا را آنقدر هیجانآور دیدند که گفتند لزومی ندارد به فکر عُقبی و آخرت باشیم. دیگر بسیار جای شک و شبهه بود که زندگی آرام، بیدغدغه و در گوشهٔ انزوا به مراتب از لذات زندگی، محشور بودن با مردم و زندگی پر دغدغهٔ فعّال بهتر و بالاتر باشد. دیگر دشوار بود همانند قرون وسطی تصور کنند که کشیش برتری بر مردم عادی داشتهباشد یا سرانجام مردم در برابر میزان عدل و حساب پُرمخافتی( ترس و خوف) قرار گیرند. اینکه اراده و کیاست بشری میتواند مایهٔ گمراهی شود، در نظر رنسانسیهای ایتالیایی عقیدهای ملالانگیز مینمود. ظاهراً میگفتند که بشر موجودی ضعیف و محتاج فیض ربّ و پیداکردن طریق نجاح و ثواب است، اما از صمیم قلب این نظریه را قبول نداشتند؛ در عوض، آنچه در نظر اینان مایهٔ اعجاب مینمود همانا قدرت شگرف بشر، قدرت خلاقهٔ وی و قریحهٔ سرشار او برای ابتکار در موضوعی بود. بهطور کلی آنچه آنان را در این دوره فریفته و مجذوب نمود، «بشر» به معنای اعم نبود، بلکه یک فرد بزرگ و توانا بود. در قرون وسطی تنها فرد، مورد توجه زیاد قرار گرفته بود اما معتقد بودند که تمامی افراد در یک سلسلهٔ مراتب جای دارند و هر فردی در یک اجتماع، مقام خاص خود را دارد و در رأس این سلسلهٔ مراتبکلیسا قرار دارد. اما در دوران رنسانس فردیت از این قید آزاد گردید و جلال و حشمت خاص خود را یافت، او تمامی موانع و قید و بندها را کنار زده، روحش آزاد و میدان اندیشهاش باز شده، مقدرات خود را به کف گرفته، و ارزش خود را پیدا کرده بود و، در یک کلام، پی برده بود که چه قوایی در طبیعت وی نهفته و نیز توفیق یافت این قوا را به منصه ظهور برساند. این توجه و علاقهای را که در دوران رنسانس به جنبههای مختلف حیات بشری نشان دادند میتوان از مجسمهها، معماریها و موسیقی ها، و بالاتر از همه اسلوب نقاشان رنسانس استنباط نمود؛ یعنی نقاشی کمتر سمبولیک شد، کمتر معرف حقایق و واقعیات کلی شد، و نقاش بیشتر در صدد برآمد واقعیات را آنگونه که به چشم میآید و دیده میشود ترسیم کند. برای نمونه هر جارافائل تصویرمریم عذرا را کشیده است گویی تقلید از زنان جوان ایتالیا کرده، و هیکلهای نیرومندی که بهدستمیکلآنجلو (میکلآنژ) ترسیم شدهاند گویی آسمان (لاهوت) و زمین (ناسوت) را به هم ارتباط دادهاند.[۱]
رنسانس بیش از هرچیز دیگر حاصل نگرش جدید به انسان است. انسانگرایی رنسانس باعث شد مردم به انسان و ارزشهای او ایمان بیاورند و این با تأکید تعصبوار بر فطرت گناهان انسان در تضاد بود. اکنون برخلاف قرون وسطی، انسان موجودی بزرگ و باارزش تلقی میشد. یکی از شخصیّتهای مهم رنسانسمارسیلیو فیچینو بود که میگفت «خودت را بشناس ای نسلِ خداگونه که در کسوت انسان ظاهر شدهای». شخصیت دیگرجووانی پیکو دلا میراندولا بود کهخطابهای در ستایش مقام شامخ انسان نوشت. این نوع نگرشها به انسان در قرون وسطی بههیچرو قابل تصور نبود، چرا که در آنموقع همهچیز از خدا شروع و به او ختم میشد در حالیکه در تفکر انسانگراییِ رنسانس همهچیز از انسان آغاز میشد.[۲]
رنسانس در سالهای ۱۳۰۰ میلادی در ایتالیا آغاز شد و در طول سه سده در سراسراروپا انتشار یافت. بهندرت در دورهای چنین کوتاه ازنظر تاریخی، رخدادهای گوناگونی به وقوع میپیوندد؛ حال آنکه این سدهها سرشار از تغییرات اساسی و فعالیتهای بزرگ است. جهان امروزی نتیجهٔ همین فعالیتهاست، زیرا رنسانس پایههای اقتصادی، سیاسی، هنری و علمی تمدنهای کنونی غرب را بنا نهاد.[۳]
دانش وهنر پیشرفتهای عظیمی در ایتالیای سدهٔ ۱۵ و ۱۶ میلادی بهوجود آوردند. این احیای فرهنگی به «رُنِسانس» (یعنی «نوزایش») مشهور شده است. دانشمندان، سرایندگان وفیلسوفانی ظهور کردند که با الهام گرفتن از میراث روم و یونان، با دیدگانی تازهتر به جهان مینگریستند. نقاشان به مطالعهٔکالبد انسان پرداختند و اعضای بدن انسان را به شیوهٔواقعگرایانهاینقاشی میکردند. فرمانروایان، ساخت ساختمانها و کارهای بزرگ هنری را سفارش دادند. اینعقاید تازه بهسرعت در سراسراروپا گسترش یافت.
در این نهضت بزرگ سه مسئله بارز و آشکار بود: نخست دلبستگی به زندگانی یونان و روم قدیم که در دورهٔ اعتلای خود، فرهنگی عالی برجای گذاشتند؛ دوم دلبستگی به زندگانی و خوشی در این جهان و شناختن قدر زیبایی و کمال در مقابل ارزشهای قرون وسطاییِ توجه دائم به رستاخیز و جهان اخروی؛ سوم توجه به طبیعت و میل بهمشاهدهٔ آثار طبیعی که در قرون وسطی بر مردم مجهول بود و سخن گفتن از آنها مایهٔ طعن و ننگ.[۴]
دوران رنسانس دوران بازگشت به عصریونان و روم باستان بود، زیرا آثار باقیمانده از دوران باستان را نمونهٔ حقیقی هماهنگی و کمال میدانستند. در واقع، دوران باستانی یونان و روم پایه و اساس تجلیات روحی رنسانس میگردد؛ بنابراین، رنسانس بهمنزلهٔ تولد دوران قدیم در دامان دوران جدید، یا بهمنزلهٔ ظهور گذشته در اکنون تجلی میکند. خصیصهٔ دنیای رنسانس اینست که دنیای قرونوسطی را با همهٔ سنن آن به دور میافکند و دربارهٔ ارزشهای سنن یونانی و رومی بازاندیشی میکند. پس موضوع اصلی تفکر رنسانس با دو کار در مورد گذشته شکل میگیرد: نخستین کار به دور افکندن جهانبینی قرونوسطایی است، و دومی شورمندی و عشق ورزیدن به دنیای کهن یونان و روم باستان و تقلید از آن. از نمونههای این تقلید میتوان بدین موارد اشاره کرد:لورنتسو دِمِدیچی هر سال تولدافلاطون را جشن میگرفت،دانته برای نشان دادن دوزخویرژیل را بهعنوان راهنما برگزیده بود، واراسموسسیسرون را یک قدیس میشمرد. حتی میتوان گفت که رنسانس به پرستش دنیای کهن پرداخت تا خود را بههر قیمت از زنجیرهای قرونوسطی برهاند؛ بنابراین، بدعت رنسانس در انتخاب گذشتهٔ باستان است، گذشتهای بهمنزلهٔ راهنمای اکنون. خصیصهٔ اساسی رنسانس همانا بهکار بردن تجارب گذشته است برای بهتر اداره کردن امور اکنون.[۵]
در قرون وسطی زبان یونانی بهکلی از میان رفته بود و آنچه از نویسندگان یونان میدانستند از راه ترجمهٔ لاتینی کتب آنان بود، حتی ترجمهٔ لاتینیادیسه، اثرلیویوس آندرونیکوس،[۶] نیز وجود نداشت؛ فقط دربیزانس (روم شرقی) بود که زبان و ادبیات یونان را میدانستند. اما در ۱۴۵۳قسطنطنیه، پایتخت امپراتوری روم شرقی، بهدستمحمد فاتح، سلطانعثمانی، افتاد و دانشمندان یونانی با کتابهایی که داشتند به ایتالیا مهاجرت کردند و، در نتیجه، کتابهای خطی استنساخ و ترجمهها فراوان شد و تا ۱۵۰۰ میلادی شاهکارهای لاتین و یونانی برای تتبع و پژوهش فراهم آمد. نظر به اهمیتی که این مهاجرت در تجدید حیات ادبی و فرهنگی اروپا داشته، مؤرخان سال ۱۴۵۳ را مبدأ عصر جدید و رنسانس قرار دادهاند.[۷]
گذشته از این، فرهنگپژوهان ایتالیایی کوشش بسیار برای فراگرفتن یونانی میکردند، زیرا در ترجمههای کتب یونانی پیوسته خواننده را به اصل کتاب مراجعه میدادند و همین مسئله عدهای را بهمطالعهٔ متن یونانی ترغیب و تحریص میکرد.[۸] برای نمونه،فرانچسکو پترارکا کمی یونانی نزد سفیر و نمایندهٔ روم شرقی آموخته وجووانی بوکاچو آن را بهکفایت فراگرفته بود و، برحسب اشارهٔ پترارکا، کتابهایهومر را بهکمک معلم یونانی خود به لاتین ترجمه نمود و این کار نیز موجب رغبت به تحصیل زبان و ادبیات یونانی شد، بهطوریکه عدهای را برای تعلیم زبان یونانی به ایتالیا دعوت کردند.[۹]
نخستین پیشوایی که در ایتالیا ظهور کرد فرانچسکو پترارکا (۱۳۷۴–۱۳۰۴) بود که بهکلی با افکار قرونوسطی مخالفت داشت و بر این اعتقاد بود که نباید پیوسته بهفکر رستاخیز و آخرت بود، بلکه باید از زیبایی و لذتهای زندگانی بهرهمند شد و از زمان حال استفاده کرد و برای پیشرفت و تعالی فرصت را غنیمت شمرد. با این عقاید، قهراً او وجهاشتراکی با دوران درخشان یونان و روم پیدا میکرد، و بههمین جهت کوشید تا فرهنگ باستان را زنده کند و در دیوان خود و کتابهایی که در ادبیات و نقد شعر و اخلاق نوشت روح گذشته را ظاهر ساخت.[۱۰]
نخستین دانشمند بزرگی که در ایتالیا رحل اقامت افکند و زبان یونانی تدریس نمودمانوئل کریزولوراس[یادداشت ۱] (۱۴۱۵–۱۳۵۰) بود که در ۱۳۹۳ از طرف امپراتور بیزانس (روم شرقی) بهونیز فرستاده شد تا برضد ترکان کمک و یاری بجوید. در این موقع، دانشمندان و پژوهندگان ایتالیا برای یادگیری زبان یونانی او را احاطه کردند. سه سال بعد به معلمی زبان و ادبیات یونانی دردانشگاه فلورانس منصوب شد و شانزده سال در آنجا و ونیز و میلان و روم به تدریس پرداخت و شماری کتاب از یونانی به لاتین ترجمه و یکدستور زبان یونانی نیز تألیف کرد که مدتها برای ایتالیاییانکتاب درسی بود. وی عدهٔ بسیاری شاگرد تربیت کرد که بعدها از بزرگان ادب بهشمار رفتند و صاحب نفوذ زیاد شدند و زبان و ادبیات و فرهنگ یونان را در ایتالیا نشر دادند، چنانکه با اشاعه و زنده کردن فرهنگ مذکور در ایتالیا همان خدماتی را کردند که پترارک به فرهنگ لاتین کرده بود.[۱۱]
نهضت ادبی رنسانس ایتالیا را نهضت ادبیهومانیسم یا مکتب بشردوستی نام نهادند، زیرا نویسندگانش اساس بحث را تأکید بر نوعدوستی بشر نهادند. آنان با علاقه و شوری فوقالعاده به آثار دانشمندان و حکمای دوران باستان (مانند افلاطون، هومر،هوراس و سیسرون) رجوع کردند و از حدود سال ۱۴۰۰ میلادی فراگیری زبانهای یونانی و لاتین در میان مردم ایتالیا امری معمول شد. طرفداران مکتب بشردوستی فقط علاقمند به تصنیفات ادبی بودند و قرونوسطی را دورهٔ فترتی بیش نمیدانستند، زیرا در این عهد هیچ تألیف و تصنیف ادبیِ بزرگی پدید نیامده بود.[۱۲] در تمامی ایتالیا (مهد رنسانس) شور غریبی برای پیدا کردن نسخ خطی نامعلوم مصنفان یونانی و رومی باستان چونتیتوس لیویوس و سیسرون پیدا شد. انسانگرایان نه فقط دنبال دانش و حکمت باستانیان رفتند، بلکه در لباس پوشیدن، صحبت کردن، رفتار و اطوار نیز از اشراف رومی تقلید کردند، از نوشتن بهایتالیایی، چنانکه قبلاً دانته وبوکاچو کرده بودند، اجتناب نمودند، زبان لاتینی را که در کلیسای کاتولیک و حوزههای علمیه و دانشگاههای آن زمان بهکار میرفت و بالاتین کلاسیک تفاوت داشت و لغات جدیدی را که در لاتین کلاسیک وجود نداشت و به ضرورت وارد لاتین قرونوسطایی شده بودند به باد مسخره گرفتند. آنان تمامی آثار لاتینی قرونوسطی را وحشیانه و فاسد دانستند و فقط میخواستند به زبان و به اسلوب ویرژیل و سیسرون چیز بنویسند.[۱۳]
روش نویسندگان انسانگرای دورهٔ رنسانس همانا روشی بود که از رومیان باستان آموخته بودند. بهموجب این روش، نویسنده میبایست بزرگترین دستاوردهای نیاکان خود را برشمارد و خواننده را بهتقلید از درخشانترین کارهای آنان برانگیزد. این روشی بود که رومیان باستان ازیونانیان باستان اخذ کرده بودند. بههر روی، اندیشهٔ سرمشق و تقلید، و روش توصیف سرمشق و برانگیختن خواننده به تقلید از او سنتی قدیم در یونان بود. حتی افلاطونِ فیلسوف این روش تقلید از سرمشق را، که تا زمان او مختصبه شاعران و نمایشنامهنویسان بود، از آنِ خود ساخته و وارد نوشتههای فلسفی خویش کرده بود؛ با این تفاوت که بهجای پهلوانان اساطیری چونآشیل واودیسه و ورزشکاران نامدار، که در اشعار شاعران یونانی نقش سرمشق را داشتند،سقراط فیلسوف را نشانده است، و اگر با نظر دقیق در نوشتههای افلاطون بنگریم، خواهیم دید که یکی از اغراض او در نویسندگیْ توصیف فیلسوف (تحت نام سقراط) و برانگیختن خوانندگان به تقلید از اوست. این اندیشهٔ توصیف سرمشق و تقلید از او با افول یونان به رومیان منتقل گردید و، پس از گذشت سدهها از تمدن درخشان روم، با زوالامپراتوری روم غربی و نضج گرفتن فرهنگ قرونوسطایی از یادها رفت اما در دورهٔ رنسانس دوباره زنده شد. در رنسانس، چنانکه از معنی این اصطلاح (تولد دوبارهٔ فرهنگ یونان و روم) برمیآید، دانشمندان و نویسندگان و هنرمندان نخست در ایتالیا (خصوصاً فلورانس) و سپس سراسر اروپا از پایبندی به فرهنگ قرونوسطایی وفلسفه مدرسی رویبرتافتند و به دورهٔ باستان (یونان و روم) توجه یافتند و دستاوردهای آن دوره را سرمشق خود قرار دادند.[۱۴] برای نمونه، ماکیاولی به کتابهای باستانی تیتوس لیویوس بهناماز پیدایش روم رجوع کرد و، با استفاده از دادههای تاریخی آن کتاب، کتابی بهنامگفتارهایی در باب ده کتاب نخست تیتوس لیویوس نگاشت که در آن، در آغاز هر فصل، یکی از وقایع تاریخ روم را از ده جلدِ نخستِ کتابهای نامبرده روایت میکند و آنگاه نظریات سیاسی خود را همچون ملاحظاتی بر آن واقعه بازمیکند.[۱۵]
در دوران رنسانس، فکر «کامل بودن قدرت غیرمذهبی» جایگزین واقعیت «قدرت تقسیمشده و حاکمیت ناقص» قرونوسطایی میشود. به عبارت دیگر، قدرت حاکمه فقط به خود وابسته است، در حالیکه در جامعهٔ قرونوسطایی امپراتور ناگزیر بود در مورد اعمالش در برابر دستگاه پاپ پاسخگو باشد.[۱۶]
به تعبیری، دورهٔ رنسانس دورهٔخردگرایی،ریاضیات،منطق وانسانمداری است. در این دورهکلیسا راهبری تحولات نوین فرهنگی را در دست میگیرد و یک جنبشمردمسالارانه بهوجود میآید و پیشرفت علمی مطرح میشود و رنسانس بهوجود میآید. در این دوره، شاهداختراعات زیادی هستیم، مانندباروت،صنعت چاپ،دریانوردی، کشفقطبنما، اختراعتلسکوپ و.. دوران رنسانس برای اروپاییان عصر جدیدی بود سرشار از کامیابیهای عظیم. بسیاری از افراد باژان فرسنل موافق هستند. او در سالهای آغازینِ سدهٔ ۱۵ میلادی چنین نوشت:
جهان چرخید. یکی از بزرگترینقارههای زمین، یعنیقارهٔ آمریکا، کشف شد…صنعت چاپ بذر دانش را کاشت. باروت، انقلابی در روش جنگ پدیدآورد.دستنوشتههای باستانی احیا شد… اینها همگی گواه پیروزی عصر جدید (رنسانس) هستند.[۱۷]
در قرون ۱۲ و ۱۳ میلادی،نهضت ترجمهٔ کتب مسلمانان بهطور گستردهای در اروپا پدید آمد. این نهضت از پایههای اصلی رنسانس علمی و فکری و عامل اساسی رویکرد اروپاییان به علم و دانش بود. در این دوران، آثار مهمی درپزشکی همچون کتابطب الملکی علی بن عباس اهوازی، کتابالحاوی،دائرةالمعارف بزرگ طب، وقانونابن سینا بهعبری ولاتین ترجمه شد. موضوع دیگر مورد توجه مترجمان اروپایی، مباحث علم حساب (arithmetic) وهندسه بود. اولین آثاری که در این زمینه از عربی به لاتین ترجمه شد کتابهای دانشمندان یونانی بود؛ مانند چهار مقالهٔاقلیدس و پانزده مقالهٔ اصولی او و نیز کتاب الاربعهبطلمیوس (Ptolemaios). اما بهسرعت ترجمه تألیفات و شرحهای دانشمندان مسلمان آغاز شد. از مهمترین کتابهای ترجمهشدهجبر و مقابلهٔخوارزمی بود که آغازگر علم جبر در اروپا شد. این کتاب دو بار ترجمه شد با نامهای Algebra و Liber Algorithmi (یا کتاب خوارزمی) ترجمه شد که هماکنون بعضی نسخههای آن در دسترس است.[۱۸]
همچنین ترجمهٔ گسترده از متون باستانی یونانی و لاتین بر اساس منابعی که درامپراتوری بیزانس موجود بود، انجام گرفت.
طرح یک ماشین پرنده از داوینچی.لئوناردو دا وینچی برای طرحهای خود به وسیلهٔ خط معکوس یادداشتهایی را نوشته است که فقط آنها را در آینه میتوان خواند.
جامعهٔ قرون وسطی که در سال ۱۳۰۰ در آستانهٔ رنسانس قرار گرفته بود، جامعهای مشکلدار بود. چنانکه چارلز جی نوئر مینویسد:
تمدن قرون وسطایی نقایص اساسی داشت. بحرانی که در قرن چهاردهم پدیدار شد با بحرانی که جامعهٔ روم (باستان) را در هم شکست، مقایسه شده است؛ زیرا برای پذیرفتن اصلاحات زیر بنایی انعطاف به خرج داد.[۱۹]
فئودالیسم، نظام اجتماعی قرون وسطی دیگر مؤثر نبود. ساختار سست سیاسی آن نمیتوانست شیوههایی را برای تشکیل و ادارهٔ کشورهایی که حکومت قدرتمند مرکزی داشتند و درانگلستان وفرانسه در حال شکلگیری بودند، فراهم آورد. بهعلاوهکلیسای کاتولیک نیز، که به جامعهٔ قرون وسطی ثبات میبخشید، در سالهای پایانی قرون وسطی گرفتار مشکلات داخلی خودش بود. منظور از این مشکلات فساد مالی و اخلاقی بود که وارد سیستم و دستگاه کلیسا شده بود و رفتهرفته میرفت تا جای خود را به نظام شورایی دهد که با رانتدهیپاپ در سال ۱۴۵۰ مجدداً کلیسا بر نظام شورایی غلبه یافت و کلیسا جشن عظیمی در همین راستا برپا نمود. بسیاری از روحانیان با استفاده از موقعیتشان برای خود قدرتهای سیاسی کسب میکردند. البته عوامل دیگری همچون رونق تجارت نیز در ایجاد رنسانس دست داشتهاند. هنگامی که سربازان ازجنگهای صلیبی بازمیگشتند با خود ادویه، ابریشم و… را میآوردند. رشد بازرگانی با توجه به بقیهٔ دنیا برانگیخت و جامعهای که روزگاری بسته و محدود بود، شروع به بازشدن و توسعه نمود.[۲۰]
در رنسانس، بیش از هرچیز به بارآوری و آفرینندگی انسان توجه میشود. از دید انسانگرایان دوران رنسانس، آدمی موجودی آزاد شمرده میشود و به حیات اخروی خویش نمیاندیشد و باید از یوغ بندگیی که جهانبینی قرونوسطایی بر گردنش نهاده بود آزاد شود.[۱۶]در سدهٔ پانزدهم، در سراسر اروپا وخاورمیانه، محققان قفسههای غبار گرفتهٔ ساختمانهای قدیمی را جستجو کردند و دستنوشتههاییونانی ورومی را پیدا کردند. در نتیجه، نوشتههای باقیمانده از نویسندگان کلاسیک از جملهافلاطون،سیسرون،سوفوکل وپلوتارک به دوران رنسانس رسید. محققان با حمایت افراد توانگر کارشان را بهخوبی انجام دادند و در سال ۱۵۰۰ آنها تقریباً تمام دستنوشتههایی را که امروز موجود است، یافتند. مطالعهٔ این آثار، دانش نو نام گرفت.[۲۱] در آن زمان ضمن احیای علاقه به نوشتههای کلاسیک، به ارزشهای فردی نیز توجه شد. این گرایشانسانگرایی نام گرفت؛ زیرا طرفداران آن به جای موضوعات روحانی و الهی بیش از هر چیز مسائل انسانی را در نظر گرفتند. انسانگرایی نیز مثل خود رنسانس ازایتالیا ظهور کرد. دو عامل سبب ظهور انسانگرایی شد؛ یکی وجود بقایایامپراتوری روم و دیگری آوارگان امپراتوری درهَمشکستهٔ بیزانس.[۲۲]ویل دورانت در این باره میگوید:
دانشمندان بیزانسی قسطنطنیه را ترک کردند و در واقع بهعنوان حامل جوانهٔ آثار کلاسیک عمل کردند، به این ترتیب ایتالیا سال به سال یونان را بهتر و بیشتر میشناخت.[۲۳]
فرانچسکو گیچیاردینیمارتین لوتر کشیش آلمانی و مترجم انجیل به زبان آلمانی
عامل دیگر گسترشصنعت چاپ بود که عملاً باعث میشد دسترسی به کتب راحتتر شود، در نتیجه سرعت دانش کلاسیک و اندیشههای انسانگرایی را بهطور چشمگیری افزایش داد.[۲۴] علاوه بر اینها در دورهٔ رنسانس خواندن کتاب مانند قرون وسطی تنها به روحانیون محدود نبود. زن و مرد، فروشندگان، اشراف و… میتوانستند بخوانند. در واقع در اواسط سدهٔ شانزدهم، نیمی از مردملندن سوادخواندن و نوشتن داشتند، میزان سواد در سایر شهرهای اروپا نیز مانند لندن بود.[۲۵]
فلورانس بهدلیل حمایتهایخانوادهٔ مدیچیها[۲۶] بسیار در هنر و فرهنگ پیشرفت کرد.لورنزو[۲۷] نوادهٔ قدرتمندکوزمو و حاکم مستبد فلورانس نسبت به هنر بسیار سخاوتمند بود. او دانشسرایی درپیزا (تحت سلطهٔ فلورانس) برای جوانان فلورانسی تأسیس کرد.[۲۸]علاوه بر اینها در دورهٔ انسانگرایی انتقاداتی نیز به کلیسا وارد شد.اراسموس[۲۹] و سایر منتقدان کلیسا معتقد بودند که آیین بسیار سطحیشدهٔ مذهبی نیازهای معنوی اعضای کلیسا را برآورده نمیسازد.[۳۰]
پاپها که قدرت جهانی پیدا کرده بودند، دستورهای الهی و رستگاری روحشان را از یاد بردند… هدف آنها دیگر زندگی مقدس و پاک، گسترش مسیحیت و عمل نیک در قبال همسایگان نبود. آنها به جمعآوری سپاه، انباشتن ثروت، بدعتگذاری و خلق شیوههای جدید برای کسب پول از هر جایی علاقهمند شده بودند.[۳۲]
رنسانس عهد شکوفاییتجارت بود و در این دوران اروپا در کل ثروتمند بود. بعضی از تجارتهای دوران رنسانس جنبهٔ بینالمللی داشتند و درآمد حاصل از آن به اندازهای بود که منجر به تکامل روشهای مدیریت مالی شد.[۳۵] جامعهٔ دوران رنسانس متشکل از سه طبقه بود: طبقهٔ بالایی یا حاکم،طبقهٔ متوسط یا تجّار و طبقهٔ پایینی یا کارگر.اشراف طبقهٔ بالا هنوز هم بیشترین قدرت سیاسی را داشتند وصاحب املاک وسیعی بودند و افراد طبقهٔ پایین مورد سوءاستفادهٔ و خراجگیری آنها قرار میگرفتند.[۳۶] افکار انسانگرایان نیز مخالف ثروت و مادهگرایی نبود.
ما باید از داراییهایمان لذت ببریم و از آنها برای راحتی و معاشمان استفاده کنیم. ما نباید در استفاده از آنچه فراهم آوردهایم، پرهیز کنیم و تشنه لب بر سر چشمه بمانیم.[۳۷]
یکی از سودمندترین مشاغل دوران رنسانس خرید و فروش بود. مواد خام یک منطقه با سود به تولیدکنندگان مناطق دیگر فروخته میشد و با فروش کالاهای ساختهشده سود بیشتری حاصل میشد.[۳۸]با وجود رشد صنعت، رنسانس دورهٔانقلاب صنعتی نبود. بسیاری از محصولات اروپایی را کارگرانی تولید میکردند که بهتنهایی یا در گروههای کوچک کار میکردند.[۳۸]اغلب کالاهایی که دادوستد میشدند، دستساز بودند وتولید انبوه به وسیلهٔ ماشین سیصد سال بعد از آن مرسوم شد.[۳۹]ونیز وجنوآ[۴۰] هر دو از موقعیتسوقالجیشی مناسبی برخوردار بودند و در دوران رنسانس مرکز تجارت مدیترانهای بودند.[۴۱]
درشمال اروپا نیز خریدوفروش مواد غذایی شاه (از جمله شاهماهی، نمک، سود) از جمله فعالیتهای پر سود اقتصادی بود. این بازرگانان برای مقابله بادزدان دریایی و کنترل این بازرگانی پرسود، اتحادیهای[۴۲] را پدیدآوردند. مراکز مدیریت این اتحادیه در شهرهای لوبک و هامبورگ قرار داشت.[۴۳]
تجارت امروزی بیش از تخصصی شدن مشاغل، مرهون رنسانس است. برای مثال،شرکتهای سهامی امروزی از دوران رنسانس به وجود آمدهاند. یکی از اولین شرکتها، شرکت انگلیسی موسکوی[۴۴] بود که در سال ۱۵۳۳ برای تجارت باروسیه تأسیس شد. موسکوی و سایر شرکتها، مثل شرکتهای سهامی امروزی برای افزایش سرمایه، سهامشان را تحت عنوان بورس میفروختند. به علاوه صرافان دورهٔ رنسانس، بسیاری از کارهای بانکداران امروزی را از جمله پرداخت بهره و تأمین سپرده انجام میدادند.[۴۵]
یاکوب (جاکوب) فوگر
در اوایل دوران رنسانس، مهمترین بانکداران که آنها را بانکداران لومبارد[۴۶] مینامیدند ساکن شمال ایتالیا بودند که مرکزشان در فلورانس بود که هشتاد شرکت مالی داشت. در قرن پانزدهم، شرکت مدیچی بهتنهایی شانزده شعبه تأسیس کرد.[۴۷]ویل دورانت در این باره میگوید:
هشتاد بانک واقع در فلورانس سرمایهٔ سپردهشان را به کار میانداختند. چکها را پرداخت میکردند و نامههای اعتباری صادر میکردند. فلورانس از قرن سیزدهم تا پانزدهم مرکز مالی اروپا بود.[۴۸]
همچنین یکی از موفقترین بانکداریهای غیرِایتالیایی متعلق به فوگرهای آلمانی بود. آنها ابتدا با فروش البسه مشهور شدند. سپس با راهنماییهاییاکوب فوگر به اوج سعادت رسیدند.[۴۹]
درسدهٔ پانزدهم رنسانس از زادگاهش درفلورانس و ایتالیا به سایر بخشهای اروپا گسترش پیدا کرد و مدتی پس از آن، به تمام اروپا راه یافت. اختراعچاپ فشاری توسط مخترع آلمانییوهانس گوتنبرگ این امکان را فراهم کرد که ایدههای نوین بهسرعت انتقال پیدا کنند. با گسترش بیشتر، اندیشههای رنسانسی متنوعتر شده و دستخوش تغییراتی شدند تا با فرهنگ محلی وفق پیدا کند. در سدهٔ ۲۰، محققان رنسانس را به جنبشهای محلی و ملی تقسیمبندی کردند.
واژهٔ رنسانس یک کلمهٔ فرانسوی است، به معنی «تولد دوباره». این کلمه اولین بار در سدهٔ ۱۸ مورد استفاده قرار گرفت، بعدها با استفاده آن در کتاب Histoire de France (تاریخ فرانسه) اثرژول میشله (۱۷۹۸–۱۸۷۴) که در سال ۱۸۵۵، بهصورت گستردهای رواج پیدا کرد.[۵۰][۵۱]
در ۱۵۳۳،کاترین مدیچیِ ۱۴ساله که متولدفلورانس و فرزندلورنزو د مدیچی و مادلین دو لا تور دآورژن بود، با آنری دوم، پسر دوم شاه فرانسوای اول و ملکه کلود ازدواج کرد. اگرچه کاترین مدیچی برای نقشش در جنگهای مذهبی فرانسه معروف و بدنام شد، او تأثیر مستقیمی در ورود هنر، علوم و موسیقی فلورانسی به دربار فرانسه داشت. (هنر و موسیقی، شامل نوعی رقص که در رنسانس ایتالیایی ریشه دارد و بعدها تکامل پیدا کرد وباله نام گرفت).
تحولات و دگرگونیهای فکری گوناگونی در عصر رنسانس به وقوع پیوست که از نظر اهمیت و شدت تأثیرگذاری به موارد زیر میتوان اشاره کرد و آنها را پایههای اساسی شکلگیری عصر رنسانس دانست.
کوپرنیکنظریهٔ زمینمرکزی را مردود شمرد و بهجای زمین،خورشیدمرکزی یا خورشیدمحوری را قرارداد. با این نظر زمین دیگر مرکز جهان و انسان نیز دیگر اشرف مخلوقات نبود. این نخستین بحران وجدان انسان غربی بود؛ زیرا انسان موجودی بود در کیهانِ بیکران.[۵۲]
انقلاب فکری بزرگی بود زیرا هم با اصول پذیرفتهشدهٔ نجوم بطلمیوسی در تعارض بود و هم با متنکتاب مقدس. در سال ۱۵۱۴ کوپرنیک دست نوشته کوتاهی را بین دوستان خود توزیع کرد که در آن دیدگاههایش را دربارهٔ فرضیه خورشیدمرکزی به اختصار بیان کرده بود.
نوشتهٔ کوتاه کوپرنیک با استقبال زیادی روبرو شد و او را در جمع دانشمندان اروپایی نامآور گردانید اما کوپرنیک هنوز نظریهاش را قابلعرضه در محافل علمی نمیدانست و سالهای بعد را صرف تحقیقات دقیق و جمعآوری شواهد و مدارک کرد تا به آن اعتبار بیشتری بخشد.
در سال ۱۵۳۳ شهرت کوپرنیک به جایی رسیده بود که آلبرت ویدمانشتات منشی پاپکلمنت هفتم یک رشته سخنرانی دربارهٔ نظریهٔ او برای پاپ و گروهی از کاردینالها درواتیکان ترتیب داد. در ۱۵۳۶ که تحقیقات کوپرنیک به اتمام رسید دیگر در اروپا دانشمندی نبود که دربارهٔ نظریهٔ انقلابی او چیزی نشنیده باشد و بسیاری در گوشه و کنار قاره خواستار انتشار آن بودند. او حتی در کلیسا نیز حامیان پرنفوذی داشت؛ کاردینال نیکلاس فون شونبرگ در نامهای خطاب به کوپرنیک نوشت: «... ای مرد فاضل امیدوارم که تقاضای مرا بیجا ندانی ولی مؤکداً از تو استدعا میکنم که کشف خود در باب کائنات را در معرض قضاوت دیگر نخبگان جهان قرار دهی و ضمناً در اولین فرصت ممکن شرحی از نظریهٔ خود را همراه با جداول و هرچه که به آن مربوط است برای من ارسال داری…» این نامهٔ تشویقآمیز اگرچه برای کوپرنیک بسیار ارزشمند بود ولی کافی نبود تا او را به انتشار نظریهٔ انقلابیاش متقاعد کند.
وی همچنان به تکمیل تحقیقات خود ادامه داد تا سال ۱۵۳۹ که باریاضیدانی به نامگئورگ یواخیم رتیکوس آشنا گردید و او را به شاگردی پذیرفت. این دو با هم نظریهٔ جدید را مطالعه کردند. پس از دو سال رتیکوس با استفاده از اصول تئوری کوپرنیک کتاب ناراتیو پریما را دربارهٔ حرکت زمین نوشت و در ۱۵۴۲ به نام کوپرنیک بخشی از پژوهش او در مثلثات را منتشر کرد. در برابر اصرار شدید رتیکوس بالاخره کوپرنیک پذیرفت که شرح کاملی دربارهٔ نظریه خود فراهم کند و آن را به نورنبرگ بفرستد تا با نظارت او به چاپ رسد. سرانجام کتاب در ۱۵۴۳ منتشر شد.
شاخصترین متفکر رنسانسگالیله است. وی مفهومی تازه از حقایق طبیعت را اعلام کرد که بنیادهای تعالیم کلیسا را متزلزل کرد و فیزیک را مستقل از الهیات ساخت.
گالیله میگفت:
حقیقت طبیعت همواره در برابر چشمهای ماست. این حقیقت چیزی نیست که یک بار به انبیای بنی اسرائیل و حضرت مسیح وحی شده باشد. حقیقت طبیعت همواره در برابر چشمان ماست. اما برای فهم این حقیقت باید با زبان ریاضی آشنا بود. زبان این حقیقت اشکال هندسی یعنی دایره و بیضوی و مثلث و امثالهم است؛ که در کتاب مقدس سخنی از ریاضی و هندسه به میان نیامده است.
گالیله علمفیزیک را سکولار کرد و آن را از الهیات مستقل دانست. تکیهگاه علم فیزیک از آن پس خرد انسان بود.[۵۳]
گالیله قانون آونگ را کشف کرده بود. قانون آونگ گالیله امروزه همچنان در امور گوناگون به کار میرود مثلاً برای اندازهگیری حرکات ستارگان یا مهار روند کار ساعتها از این قانون استفاده میکنند. آزمایشهای او دربارهٔ آونگ آغاز فیزیک دینامیک جدید بود. واکنشی که قوانین حرکت و نیروهایی را که باعث حرکت میشوند در بر میگیرد. گالیله در سال ۱۵۸۸ دردانشگاه پیزا مدرک دکتری (استادی) گرفت و در همانجا برای تدریس ریاضیات باقیماند.
گالیلئو گالیله در ۲۵سالگی دومین کشف بزرگ علمی خود را به انجام رسانید؛ کشفی که باعث از بین رفتن یک نظریهٔ بهجاماندهٔ دو هزار ساله شد و دشمنان زیادی را برایش آفرید. در دوران گالیله بخش بسیاری از علوم بر اساس فرضیههایارسطو، فیلسوف بزرگ یونانی که در سدهٔ ۴ پیش از میلاد میزیست بنا شده بود و آثار او به عنوان مرجع و سرچشمه تمامی علوم بهشمار میآمد؛ هر کس که به یکی از قانونها و قواعد ارسطو شک میکرد انسان کامل و عاقلی بهشمار نمیآمد. یکی از قواعدی که ارسطو بیان کرده بود این ادعا بود که اجسام سنگین، تندتر از اجسام سبک سقوط میکنند. گالیله ادعا میکرد که این قاعده اشتباه است بهطوریکه گفته میشود او برای اثبات این خطا از استادان هم دانشگاهی خود دعوت به عمل آورد تا به همراه او به بالاترین طبقه برج مایل پیزا بروند گالیله دو گلوله توپ یکی به جرم ۵ کیلو و دیگری به جرم نیم کیلو با خود برداشت و از فراز برج پیزا هر دو گلوله را بهطور همزمان به پایین رها کرد در کمال شگفتی تمام حاضران در صحنه مشاهده کردند که هر دو گلوله بهطور همزمان به زمین رسیدند. گالیله به این ترتیب یک قانون فیزیکی مهم را کشف کرد: سرعت سقوط اجسام به جرم آنها بستگی ندارد.
بعدها این اصل که به قانونسقوط آزاد یااصل همارزی معروف شد، اساس فیزیک مدرن را بنا نهاد.آلبرت اینشتین، تئوری معروف خودنسبیت عام را بر پایهٔ درستی همین اصل نگاشته است.
گالیله همچنان موفق به ساختن یک نوع دوربین (تلسکوپ) گردید ولی این دستگاه قدرت زیادی نداشت اما مطلب مهم این بود که اصل اختراع کشف شده بود و ساختن دوربین قویتر فقط کار فنی بود. این دوربین به رئیس حکومت «ونیز» تقدیم شد و در کنار ناقوس سن مارک گذاشته شد، سناتورها و تجار ثروتمند در پشت دوربین قرار گرفتند و همگی دچار حیرت و تعجب شدند چون آنها خروج مؤمنین را از کلیسای مجاور و کشتیهایی را که در دورترین نقاط افق در حرکت بودند مشاهده نمودند ولی گالیله فوراً دوربین را به طرف آسمان متوجه ساخت مشاهدهٔ مناظری که تا آن زمان هیچ چشمی قادر به تماشای آن نبود شور و شعفی فراوان در گالیله به وجود آورد گالیله مشاهده نمود که ماه برخلاف گفته ارسطو که آن را کرهای صاف و صیقلی میدانست پوشیده از کوهها و درههایی است که نور خورشید برجستگیهای آنها را مشخص تر میسازد به علاوه ملاحظه نمود که چهار قمر کوچک به دور سیارهٔ مشتری در حرکت هستند و بالاخره لکههای خورشید را به چشم دید دانشمند بزرگ در سال ۱۶۱۰ تمام این نتایج را در جزوهای به نام «کتاب قاصد» آسمان انتشار داد که موجب تحسین و تمجید بسیار گشت ولی انتشار کتاب قاصد آسمان فقط تحسین و تمجید همراه نداشت، بلکه جمعی از مردم بر او اعتراض کردند و از او میپرسیدند چرا تعداد سیارات را ۷ نمیداند و حال آنکه تعداد فلزات ۷ است و شمعدان معبد ۷ شاخه دارد و در کله آدمی ۷ سوراخ موجود است گالیله در جواب تمام سؤالات فقط گفت با چشم خود در دوربین نگاه کنید تا از شما رفع اشتباه شود.
مشاهدات و پژوهشهای گالیله او را به این وادی رهنمون کرد که فرضیههای علمی را که بر اساس آنها زمین در مرکزیت عالم قرار داشت و خورشید و ستارگان به دور آن میگشتند مردود میشمرد. نزدیک به نیم سده پیش از آن کوپرنیک اثر بزرگ خود را که طی آن ثابت کرد خورشید در مرکز دستگاه ستارهای ماست و زمین و سیارهها به دور آن میگردند، در معرض اذهان عموم قرار داده بود.
سومین انقلاب فکری را رنه دکارت به راه انداخت. او خرد آدمی را بهجایکتاب مقدس و سنت پاپ و کلیسا و فرمانروا نشاند. با این کار دکارت سوژه بزرگی آفرید.[۵۴]
در اروپای غربی، فلسفهٔ دکارت خرافات را از میان برداشت و عصر «اندیشههای روشن و متمایز» آغاز شد. دیگر همه چیز را با محک عقل میسنجیدند حتی محتویات کتاب مقدس. روزگار ایمان جایش را به روزگار خرد داد. روش دکارت برای پژوهش طبعیت روشقیاسی واستنتاجی بود.
نیوتن منحیث وارث دستاوردهای گالیله وکپلر پا به عرصه میگذارد، قانون گالیله دربارهٔ سقوط آزاد اجسام و قوانین کپلر را در قانونگرانش یگانه کرد، روش نیوتن روش تحلیلی واستقرایی بود.
در دوران دکارت، بزرگترین مانع در برابر مردم عادی برای اندیشیدن، این خرافهٔ تحمیلشدهٔ کلیسا بود که جز کسی که همهٔ صفحاتفلسفه مَدرَسی را آموخته باشد، نمیتواند به پرسشهای فلسفی بیندیشد. در نتیجه مردم نیاز داشتند که یاد بگیرند که دربارهٔ این ستونهای جهل شک کنند، پیش از آن که تفکر فلسفی جدیدی را برپا کنند. این هدفی است که کتابتأملات در فلسفه اولی[۵۵] دکارت در برابر خود قرار داده است.
شکاکگرایان به شک و تردید معروف بودند، و همه میدانستند که تفکر و اندیشه ایشان، نمیتوانست فلسفه مثبتی برای زندگی «مطمئن» به بار آورد. از سوی دیگر، جستجو برای یقین، مترادف با قبول اصول منظم کلیسا، و فلاسفه اش یعنی فلاسفه مدرسی بود. با این همه دکارت، «شک برای یقین» را گسترش داد، که برای عموم هم گیرا بود؛ و در نتیجه آن مبانی تقسیمبندی روحانی متخصص و فرد عادی لائیک نیز به لرزه میافتاد.او مینویسد:
نه آن که از شکگرایان تقلید کنم، که تنها برای خودِ شک شک میکنند، و همیشه میخواهند که برکنار از قطعیت بمانند، در برابر، هدف من رسیدن به یقین بود، و کنار زدن زمین و شن روان، تا که به تخته سنگ یا خاک رس برسم.
از این روی در مقایسه با شکِ شکگرایان، که شاید تنها برای عدهای روشنفکر جذاب بود، نوع شک دکارت، توان آن را داشت که عمومیتر شود. دکارت بسیار محتاط است، تا قواعد رفتاری و اخلاقی را پیش از تأمل اندیشمندانه[۵۶] معین کند. همهٔ راهنماهای لازم برای فرد لائیک، برای چنین راهپیماییِ فلسفی مهم هستند، تا از سرگردانی اجتناب شود. پس از شرایط اولیه پیشفرض گرفتن در کتابگفتار در روش است که او حرکت مورد نظرش را در کتاب تأملات[۵۵] توصیف میکند.
در کتاب تأملات او نخست دربارهٔ حواس شک میکند. اما حرکت مهم او، در گام دوم که شک کردن به خدا است، «آیا خدایی وجود دارد …؟» و حتی شک میکند که آیا خدا فریبکار است، وقتی مینویسد:
... من باید بیازمایم که آیا خدا وجود دارد، و اگر هست، این که آیا میتواند فریبکار باشد یا نه.
در عصری کهدکارت در آن زندگی میکرد، این بزرگترین گناه بود که به وجود خدا شک شود، تا چه رسد به آن که دربارهٔ خدا بهمثابهٔ فریبکار فکر شود.فرانسیس بیکن، پدرتجربهگرایی و همدورهٔ دکارت، کار را برای خود آسان کرده بود، با گفتن آنکه فلسفه بایستی فقط بر روی استدلال تکیه کند، در صورتیکه الهیات از طریق اعتقاد قابلشناخت است، و به این صورت بیکن از رویارویی باکلیسا اجتناب کرده بود. در مقایسه، دِکارت، از سوی دیگر، هدف خود را دقیقاً بر روی ممنوعترین شک جامعه خود میگذارد، یعنی برای جامعه، اندیشه مستقل را بهروشنی در برابر عموم به نمایش میگذارد. بسیاری از منتقدان، به نتیجهگیری خدامنشانهٔ دکارت دربارهٔ اعتقاد، و نیز به عملکرد و کوششهای وی برای سازش کلیسا و علم اشاره میکنند، و اینها را بهعنوان دلیل بر ناصادق بودن دکارت در حرکت بالا در رابطه با شک در وجود خدا میدانند. چه منتقدان درست گویند و چه نه، و صرفنظر از نتیجهگیری خود دکارت از بحثی که طرح کرده است، و با این که درک خودش اساساً محافظهکارانه بوده است، این واقعیت انکارناپذیر است که برخورد دکارت در شک و حتی مشاهدهٔ خدا بهعنوان فریبکار، اعتقادات مذهبی زمان خود را بهطور جدی تهدید و به لرزه درآورده است. وقتی عامهٔ مردم چنین برخوردی با خدا را جایز بشمارند، در عمل این حرکت میتواند به کفر انجامد، صرفنظر از آنکه جوابهای مقابل بحث اولیه هر قدر هم قانعکننده باشند. در واقع این طرح فکری، دقیقاً نطفهٔ انقلاب دکارتی بود، گرچه این تحول از طریق شاید یک محافظهکار آغاز شد، یعنی خود شخص دکارت! جرئت به شک دربارهٔ باورهای غالب در جامعه، همان قدر برای تشویق اندیشه مستقل لازم بود، که به رسمیت شناختن برابری ظرفیت استدلال در انسانها.
اتحاد سیاسی میان جمهوریهایفلورانس،میلان وناپل، موجب برقراری ثبات در ایتالیای عهد رنسانس میگردد.
سال ۱۴۵۲
لورنتسو گیبرتی، سری دوم از درهای کلیسای باپتیستری فلورانس را به پایان میرساند.میکل آنژ آنها را «دروازههای بهشت» مینامد..
سال ۱۴۵۳
قسطنطنیه به دست ترکهایعثمانی میافتد و دانشمندانبیزانس به همراه آوارگان یونانی زبان بهایتالیا میگریزند و نسخههای خطی کلاسیک با ارزشی را با خود میبرند.
کارتیه بهخلیج سنت لورنس را کشف میکند وکانادا را برایفرانسه مطالبه میکند.
سال ۱۵۴۳
کتابگردش اجرام آسمانی نوشتهٔکوپرنیک که در آن ادعا میکند خورشید مرکزمنظومه شمسی میباشد، نه زمین[۷۸] ودر باب ساختمان بدن انسان نوشتهٔوزالیوس منتشر میشود.[۷۹]کوپرنیک
سال ۱۵۴۵
گیرولامو کاردانو،اولین کتاب جبر امروزی را تحت عنوانهنر بزرگ منتشر میکند.
کپلرستارهشناسی نوین را منتشر میکند.[۸۶]گالیله یکتلسکوپ میسازد و سطح ماه را مشاهده میکند، چهار قمرمشتری را کشف میکند و در مورد سیارهٔزهره تحقیق میکند.[۸۷]کپلر
گالیله محاوره دربارهٔ دو منظومهٔ بزرگ جهان را منتشر میکند کهکلیسا آن را بدعتگذاری قلمداد میکند. گالیله آشکارا پیروی از مکتبکوپرنیک را انکار میکند.[۸۹]
↑J.H. Plumb (۱۹۶۱)، «Chapter XI by Morris Bishop "Petrarch"»،The Italian Renaissance، American Heritage، ص. ۱۶۴،شابک۰-۶۱۸-۱۲۷۳۸-۰
↑Durant, William James (۱۳۸۲)، «رنسانس The Renaissance (The Story of Civilization V)»،تاریخ تمدن (The Story of Civilization)، ترجمهٔ صفدر تقیزاده، ابوطالب صارمی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ص. ۳۳،شابک۰-۶۱۸-۱۲۷۳۸-۰
↑Corrick, James A. (۱۳۸۰)، «رویدادهای مهم در تاریخ رنسانس»،The Renaissance، ترجمهٔ آزیتا یاسایی، تهران: ققنوس، ص. ۶،شابک۹۶۴-۳۱۱-۳۲۳-X
↑Durant, William James (۱۳۸۲)، «رنسانس The Renaissance (The Story of Civilization V)»،تاریخ تمدن (The Story of Civilization)، ترجمهٔ صفدر تقیزاده، ابوطالب صارمی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ص. ۲۴،شابک۰-۶۱۸-۱۲۷۳۸-۰
↑Durant, William James (۱۳۸۲)، «رنسانس The Renaissance (The Story of Civilization V)»،تاریخ تمدن (The Story of Civilization)، ترجمهٔ صفدر تقیزاده، ابوطالب صارمی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ص. ۱۰۳،شابک۰-۶۱۸-۱۲۷۳۸-۰
↑Durant, William James (۱۳۸۲)، «رنسانس The Renaissance (The Story of Civilization V)»،تاریخ تمدن (The Story of Civilization)، ترجمهٔ صفدر تقیزاده، ابوطالب صارمی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ص. ۱۰۶،شابک۰-۶۱۸-۱۲۷۳۸-۰
↑Durant, William James (۱۳۸۲)، «رنسانس The Renaissance (The Story of Civilization V)»،تاریخ تمدن (The Story of Civilization)، ترجمهٔ صفدر تقیزاده، ابوطالب صارمی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ص. ۸۵،شابک۰-۶۱۸-۱۲۷۳۸-۰
Durant, William James (۱۹۶۱)، «رنسانس The Renaissance (The Story of Civilization V)»،تاریخ تمدن (The Story of Civilization)، ترجمهٔ صفدر تقیزاده، ابوطالب صارمی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی،شابک۰-۶۱۸-۱۲۷۳۸-۰